راستش هنوز هم تقویم را میگردم و در تب و تاب شبهای احیا میمانم، تقویم که به ۱۸ ماه رمضان رسید، چارقد به سر کردن و قرآن به دست گرفتن و دعای همگانی خواندن حتی اشکهای سیل شده هم میرسد و در آخر دست به قلم شدن خدا به وقت آرامش که قسمت پایانی احیا داری و شب زندهداری میشود، گویی معبود امضا میزند بر گناهان ریخته و آرزوهای رنگ گرفته و تقدیر به خوشبختی نشسته را.
دانلود بهترین مقاله-همدان، سولماز عنایتی: یک روزِ به زمهریر رسیده همدان، مابین روزمرگیهای دانشآموزی، از بیخ دلم برای اولین بار هوای حضور در مراسم شبهای قدر را کردم. تا پیش از این مراسم شب قدر در خانه ما به مدد مفاتیح و تلویزیون برگزار میشد و مادر جلوی تلویزیون چمباتمه میزد و قرآن بر سر میگرفت و گوله گوله اشک میریخت. اما هوای به سرم نشسته آن شب، هوای خانه ماندن و دعا کردن نبود. سودای سر و تمنای دلم را با مادر در میان گذاشتم، او هم دست به تلفن با خانم جلسهای محل که از آن خانمهای پویا و معروف بود تماس گرفت و موضوع را در میان گذاشت. فرکانسهای آسمانی دردسرتان ندهم، از این تماس به آن تماس، فرکانسها حامل پیام دلم شدند و خلاصه جمعی از اهالی خانم محله با هماهنگی ماشین دعوت شدیم به مجلس زنانه شب قدر در منزل یکی از معروفین شهر. قول و قرارمان ساعت ۹.۳۰ شب سر کوچه بود، عقربهها دور میزدند و من دنبال آنها دور خانه را میچرخیدم و پای حساب و کتاب را وسط میکشیدم تا انتظار به سر رسید و عقربه کوچکه روی ساعت ۹ نشست. نشستن عقربه همانا و حاضر به یراق شدن من هم همانا، لباس پوشیده این پا و آن پا میکردم و هر چند دقیقه یکبار مادر را صدا میزدم و میگفتم: حاضری مادر! با اصرارم زودتر از ساعت قرار، سر کوچه فرود آمدیم و ماشین منتظر را دیدیم، کیفور شدم و اولین نفر بر صندلی عقب آن ته مینیبوس تکه زدم و به قصه واقعی رقم زدهام لبخند میزدم. مادر فکر میکرد، شاید خیلی از خانمها فرصت پیدا نکنند خودشان را به مجلس ضربت خوردن آقاجان برسانند یا حتی خانوادهها رخصت حضور ندهند، بالاخره شب زمستانی بود و یک عده خانم و احتمالهای جور و واجور در سالهایی که اگر پای شمارش بنشینیم به عدد ۲۰ یا یکی دو رقم دورتر میرسیم. به چشم بر هم زدن، نرسید که به گمانم همه خانمهای محل و باز هم به گمانم برای اولین بار در مجلس زنانه مولاجان و احیا حاضر شدند. مجلسی که مسببش هوای دل من بود و حالا انگار داشت پا میگرفت. دو نفر یکی روی صندلی ماشین نشستیم و از این سر شهر به آن سر رفتیم. بعد از رسیدن به کوچه تنگ و تُرش که به عزای امیرالمومنین(ع) به سوگ نشسته بود؛ به صدای و تصویر خانمی که خانمها را راهنمایی میکرد و از حیاط دنگال راه پلههای بلندبالا را نشان میداد، رسیدیم.
مجلس احیای یکدست زنانه اهالی روضه همگی با چادر و چارقد مشکی و مفاتیح و قرآن و البته یک مشت دستمال جاگیر و پاگیر شدند. خانم جلسهای هم آمد و بالای منبر، درست روبروی ما نشست. پذیرایی و هماهنگی و روضهخوانی و قرائت دعای جوشن کبیر همه و همه زنانه برگزار شد. یک مجلس یکدست زنانه که حالا به وقت شب قدر شانه به شانه هم تکیه زده بودند و الغوثالغوث را از کوچه بلِ باریک گلویشان فریاد میکردند و احیا میگرفتند. مابین هر ۱۰ آیه از دعا یک دل سیر روضه مولاجان خوانده میشد و یک دل سیر اشک روانه؛ دوباره همنوا آیهها خوانده و چشمها با «خَلِّصْنا مِنَ النّارِ یا رَبِّ» به بالای سر تاب میخورد. نظم و نظام احیای زنانه بیناظم و نظمدهنده حیرانت میکرد، اصلا همه امور نانوشته برقرار بود و دستی نمیدانم از کجا تمنای دلم را بال و پر میداد. پایان دعا سینی سینی چای لبسوز تعارف کردند و مناجات حضرت امیر و بعد آمادگی برای «الهی بِکَ یا الله»، قرآنها بالا رفت و سرها مزین به صفحات نورانی؛ همه جمع یکجا خواسته شدند و ناله العفو سرسرای خانه را گرفت، عجب مجلس احیای زنانهای. آن شب، گوارتر از هر احیایی، به جان بانوان محل نشست و دست بلند کردند و بانی مجلس را دعا کردند، هرچند آن شب تا دلت بخواهد بانی داشت و هوای دل کودکانه من کوچکترین بانی آن شب شد و در جولانگاه ذهن همچون نوری ماند. شب ۲۱ و ۲۳ رمضان آن سال درست دیوار به دیوار زمهریر دی ماه آن وقتها به همین سبک و سیاق برگزار شد. چنان احیای زنانه روحها را صیقل داده بود که دو شب بعدی را خانمهای محل بر عهده گرفتند و بانی شدند. راستش را بخواهید هوای کودکانهام جان گرفته بود و یک عالمه دل به وقت شب نوزدهم احیایی شدند و بعد هم شب ۲۱ و ۲۳ ادامه دار شد.
قرار ما با خدا ساعت ۹.۳۰ شب بعد از آن شبها که با همه کودکی یا شاید در آستانه نوجوانیام معنا و مفهوم دیگری از احیا و شب قدر را تداعی میکرد، همهی سال دنبال تقویم ماه رمضان و شبهای احیا میگشتم و درس و مشق را به وقت احیای رمضان تعطیل میکردم و آویزان شانههای مادر که به مراسم احیا برویم. چارقد به سر کردن و قرآن به دست گرفتن و دعای همگانی خواندن حتی اشکهای به سیل رسیده حال دلم را یک جور دیگر احیای میکرد انگار صفای باطن میگرفتم و پشت فوج فوج ازدحام آرام میشدم. بعد هم دست به قلم شدن خدا به وقت آرامش که قسمت پایانی احیاداری و شب زندهداری میشد، گویی معبود امضا میزد بر گناهان ریخته و آرزوهای رنگ گرفته و تقدیر به خوشبختی نشسته را. هنوز هم بعد چند سال وعده شبهای قدر و احیای زنانه برقرار است؛ خیلیها مسافر آن دنیا شدند، خیلیها جوان و قبراق به جمعمان اضافه و خیلی از بچهها بزرگ و سکاندار شدند ولی هنوز قرارمان ۹.۳۰ شب با مفاتیحالجنان و قرآن و دستمالی برای گریه برقراره. به خیالم حکمت احیا گرفتن و پای دعا نشستن و قرآن بر سر گرفتن همین باشد، حکمتی که اگر بین یک جمع با صفای خودمانی باشی و خودمانی از خدا و علی خدا بخواهی سال و ماه و روزت طور دیگری برگ میخورد و کرور کرور رحمت فرود میآید و گناهان بخشیده میشود.
تب و تاب شب احیا راستش هنوز هم تقویم را میگردم و در تب و تاب شبهای احیا میمانم، تقویم که به ۱۸ ماه رمضان رسید از سر صبح حرفهایم را آماده و همه روز آنها را با خودم مزه مزه میکنم تا بدانم در پیشگاه الله چه بگویم ولی به وقت دعا و تضرع دستپاچه میشوم، وقتی آسمان چشمانم آب افتاد دیگر دل میگوید و من تکرار میکنم. هنوز هم روزها را چوب خط میزنم که مبادا یادی به جای یاد احیا در سرم پر شود و مراسم احیای زنانه را از دست بدهم، هنوز هم زودتر از موعد آماده میشوم و دم به دم مادر را صدا میزنم و شوق حضور بین خالصان را سَر میکشم. هنوز هم خداجان امضا میزند و درهای رحمتش باز باز است، بفرمایید یک جرعه احیا ….
پایان پیام/89033/